سفری از من به من...

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

این روزها کفش هایم زود کهنه میشوند

و صبح که بیدار میشوم پاهایم درد میکنند..

راستش را بگو...!

شبها به خوابت که می آیم 

مرا با پای پیاده با خودت تا کجا میبری؟...


"نسیم بیرانوند"


*این اثر دارای گواهی ثبت از وزارت ارشاد میباشد*


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۳:۳۹
نسیم بیرانوند

من همیشه قبل از اینکه دیگران قضاوتم کنند ، خودم خودم را قضاوت کرده ام...قبل از اینکه دیگران مرا هل بدهند ته دره، خودم با رضایت خودم پریده ام...! قبل از اینکه سانسور شوم خودسانسوری کرده ام!

نمیدانم..باید یک روز بنشینم خودم را روانکاوی کنم و ریشه ی این دست پیش گرفتنها را کشف کنم تا پس نیفتاده ام!

احتمال دارد این رفتارهای انتحاری به خاطر این باشد که از محاکمه شدن بیزارم...ترجیح میدهم خودم بازجوی خودم باشم.

دیروز گردن چارپاره ی عزیزم را زدم...یعنی ابتدای شعرم را قیچی کردم و شعر من از وسط ماجرا شروع کرد به حرف زدن!!

شبیه زبان بسته ای که گردنش را زده اند و جسم بی جانش شروع میکند به دویدن...بله...دقیقا شعر من همچین حسی داشت...

سر چاپ کتابم هم همین اتفاق افتاد...یک بار ناشرم نشسته بود و با خودکار قرمز مرا  ساطور(سانسور)کرده بود...بعد من برگشتم خانه و تا میتوانستم زبان سرخ کتابم را قیچی کردم تا سر سبزش را به باد ندهد(کتاب من سبز است!)...جالب اینجاست وزارت ارشاد به تنها چیزی که گیر نداده بود همین مسائل بود(به قول دوستم همین مسائل کثیف!)...باور کنید ممیزی مهربان وزارت ارشاد چنان دست پدرانه ای به سر کتاب زبان بسته ام کشیده بود  که کتابم سالهاست دارد زار میزند! وزارت ارشاد هیچ وقت مرا سانسور نکرد..

و اینگونه بود که من این شاعر خودسانسوریست مازوخیست هیچ وقت خودم را نبخشیدم!

دیروز بعد از اینکه گردن شعرم را زدم آن را برای یکی از ناشران خوب کشومان ایمیل کردم....بعد شروع کردم به خواندن آن..خدای من!

شعر من از وسط ماجرا شروع کرده است به تعریف کردن...مثل این می ماند که شما بخواهید برای کسی خاطره تعریف کنید و بدون مقدمه بگویید:بعد، فلان اتفاق افتاد..! 

بعد؟ خب قبلش چی شد؟ 

به هر حال آدم باید زرنگ باشد...آدم اگر خودش زبان خودش را قیچی کند، دردش کمتر است...! 




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۵ ، ۱۴:۱۹
نسیم بیرانوند
یک جایی در زندگی هنری ات به این نتیجه میرسی که عاشقانه هایت را اگر چه هنوز دوست داری اما یک جای خالی درست وسط سینه ات هست که حاصل شلیک روزهای گذشته است...
آدم وقتی کم سال تر است دوست دارد یک معشوق خیالی عجیب و غریب خلق کند و هی او را در شعرهایش ستایش کند..تمام!
بزرگتر که میشوی میفهمی جهان یک مهمانی ساده نیست...جهان یک کازینو است...با سرگرمیهای لذت بخش کامجویانه اما خانمان برانداز...
جهان یک سیرک است در پس شهر تنبلهای پینیکیو!

  آن وقت خودت را درست وسط یک مثلث آتشین پیدا میکنی..مثلث عشق، پول، شکم
تو باید در میانه ی این مثلث آتشین زندگی کنی و در حالی که کف پایت برشته شده است لبخند داشته باشی و روو به تماشاگران بالا و پایین بپری و آنها ندانند جست و خیزهای تو به خاطر برشته شدن کف پاهای توست نه شادی های بی پایانت...!
 
یک جایی در زندگی هنری ات به این نتیجه میرسی که عشق، دیگر برایت رنگ و لعاب ندارد..میفهمی که دغدغه ات درد است...نان است...جهان است....وقتی به این مرحله رسیدی تردیدی نداشته باش که موفقتر خواهی بود...

"نسیم بیرانوند"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۵ ، ۲۲:۰۹
نسیم بیرانوند